سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلام برتر

        

jamkaran جمکران

بار دیگر یک شب پر رمز و راز جمعه فرا رسید. تاریکی و سکوت همه جا را فرا گرفته و به آسانی می‌توان فریاد و غوغای دل را در سینه شنید. دوست دارم در این تاریکی و سکوت با خود خلوت کنم، سر در زانو خود فرو برم و قصه غم و سوز و گداز دروی و فراق و جدایی  از آقا را همراه با قطرات بلورین و زلال اشک با مولا نجوا کنم. امشب خسته و  دل شکسته‌ام. بخاطر سنگینی بار گناهم از خودم متنفرم. چقدر . . .  وای مولای من، چقدر بدبختم که ندونستم حرف زدن با تو چقدر لذت داره. زبونمو مفت فروختم. قیمت چشم من، جمال گل تو بود ارزون فروختمش. درسته آقا با گناه از شما دور شدم اما آقا بخدا از محبتت نمیتونم فرار کنم. تو مهربونی.

 

بس که تو مهربونی از همه منت میکشی

من گنـاه میکنم امـا، شما خجالت میکشی

 

اما آقا امشب هیچی ندارم برات رو کنم. من چیزی ندارم، جز کوله باری از گناه . آقا بخدا  از فرط سنگینی گناهام خسته شدم. اما آقا اگه خدا بخواد امشب میخوام همراه با درد دلام  فقط برات گریه کنم آخه شنیدم شما گریه عاشقاتو دوست داری. آقا کمکم کن یا امشب باید بمیرم یا تو رو ببینم. یا حداقل بهم قول بدی زنده باشم تو رو ببینم. یا نه، وقت مرگم تو را ببینم. اما آقا اگه توی زندگیم ندیدمت خدا کنه اون دنیا دیگه چشمم بهت نیفته که خجالت بکشم.

 

نصیب من غم هجر و نصیب دل وصال است

بـــرای من دیــدن تــو ، آرزویی محـال است

هــزار قصـه شنیــدم ز وصــف خـال سیاهت

ولی نظاره به آن، برای من چه خیــال است

تمــام بـود و نبــودم بــه گــردبـاد گنـــه رفت

سرشـک دیده‌ام هنوز، بــرای تــو زلال است

 

خدایا چقدر دوست دارم امشب با آقا هم صحبت بشم. خدایا چقدر بده که آدم خجالت بکشه . آخ چقدر بده که آقا منتظر باشه اما عاشق، خیمه معشوقشو بلد نباشه. آقا میدونم که میدونی چقدر بدم. چقدر بدبختم اما آقا اجازه بده باهات حرف بزنم. آخه درد دلم توی سینه‌ام خیلی سنگینی میکنه. آقا اگه میبینی میگم میخوام ببینمت، دارم برات ناز میکنم. وگرنه من کجا و دیدن شما کجا. وگرنه همین که اجازه میدی چشام برات خیس بشه برام بسه. همینکه دلم خوش باشه شما دست نوازش رو سرم میکشی برام بسه. آقا میخوایی بیایی پیش رفیقات. منم  یه گوشه‌ای میشینم تا نزدیکت نباشم که بوی بد گناهام اذیتت کنه. امشب خیلی خسته‌ام. آقا امشب رحمی کن. آقا میدونی دردم چیه؟

 

دردم اینـه کــه یـار دارم نمیـدونـم چـه شکلیــه

فقط می دونم که خدا یه خال گذاشته رو لباش

 

خدایا نذار امشب خسته بشم . میخوام با آقام حرف بزنم. خدایا من آقامو دوست دارم. من حرف  زدن با او نو دوست دارم. من نوکریشو دوست دارم. من خوب بودنو دوست دارم. آقا میدونم بدم  اما آقا منو به بدیهام نگاه نکن. آقا میخوام باهات حرف بزنم تو رو خدا روتو برنگردون. آقا مگه بدا دل ندارن؟ آخه مگه بیچارهها خدا ندارن؟ تو رو خدا یه امشبی را با من حرف بزن .آقا همه منو به تو میشناسن. اگه جوابمو ندی من دست از سرت بر نمیدارم. میرم داد میزنم میگم یا اهل اعالم من آقامو دوست دارم ... آقا جون اینقدر بار گناهام سنگینه زبونم مقابل شما وا نمیشه. اما آقا جون تموم حرفهایی که می‌خواستم امشب براتون بگم در این یه بیت خلاصه میکنم و بهمراه قطرات زلال اشکم تقدیم محضر پاک و نورانیت  میکنم.  امیدوارم از این عاشق بیچاره‌ت پذیرا باشی.

 

خدا اون روز و نیاره از تو من جدا بشم

الهــی فقــط تـو راه عشـق تـو فدا بشـم

 

‌« اللهم عجل لولیک الفرج »


                                      

انتظار:  کلمه‌ای ژرف، معنایی ژرفتر ...

انتظار : باوری شورآور٬ شوری در باور ...

انتظار:   امیدی به نوید٬ و نویدی به امید...

انتظار : آفاقی در تحرک٬ و تحرکی در آفاق ...

انتظار:  تواضعی در برابر حق٬ و تکبری در برابر باطل ...

انتظار:  دست رد به سینه هر چه باطل٬ و داغ باطله بر چهره هر چه ظلم ...

انتظار:  خط بطلان بر همه کفرها و نفاقها٬ ظلمها و تطاولها ...

انتظار : تفسیری بر خون فجر و شفق٬ و دستی به سوی فلق ...

انتظار:  آتشفشانی در اعصار،  و غریوی در آفاق ...

انتظار:  خونی در رگ زندگی٬ و قلبی در سینه تاریخ ...

انتظار  :تبر ابراهیم٬ عصای موسی٬ شمشیر داود٬ و فریاد محمد ...

انتظار:  خروش علی٬ خون عاشورا٬ و جاری امامت ...

انتظار:  خط خونین حماسه‌ها٬ در جام زرین خورشید ...

 

اللهم عجل لولیک الفرج

الهی آمین.......ثارالله


 

 
امام رضا(ع):
لَیسَ العِبادَةُ کَثرَةُ الصّیام ِ وَ الصَّلوةِ وَ اِنَّماالعِبادَةُ کَثرَةُ التَّفَکُّر ِ فی أَمر ِاللّه ِ.
نماز و روزه ی زیاد عبادت نیست، بلکه عبادت اندیشه ی زیاد و فکر درباره ی امر آفرینش است.
                    

سلام

همیشه با خودم فکر میکنم چرا بعضی از ما انسانها میتوانند با آنکه آه در بساط ندارند ولی دنیایی برا ی خودشون بسازند که انگار هیچ چیز کم ندارند و با روحی آرام زندگی میکنند ولی در عوض بعضی با آنکه همه چیز دارند دنیایشون بیروحه و همیشه مستاصل و با کوچیکترین تلنگر فرو میریزند

کاش میشد همه از دسته اول باشیم و سعی کنیم به دیگران هم انرژی بدیم نه اینکه فقط مصرف کننده انرژی خودمون و دیگران باشیم

 

            

در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم‌اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعت‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند.
هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید برای هم‌اتاقیش توصیف می‌کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می‌گرفت.
این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌کردند و کودکان با قایقهای تفریحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌کرد ، هم‌اتاقیش چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد.
روزها و هفته‌ها سپری شد.
یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بی‌جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در کمال تعجب ، او با یک دیوار مواجه شد.


مولای من! سالهاست که کاسه‌های صبرمان لبریز شده است و آتشفشان دلمان فعال. سحاب چشممان جز خون نمیبارد و در دشت دلمان جز خار غم نمیروید. امواج خون در دریای دیده‌مان میغرد و ساحل پلکمان را میفرساید. لبهایمان از فرط عطش ترک خورده‌اند و گوش هایمان از کثرت ناله‌ها کر شده‌اند. زبانهایمان از شدت ترس لکنت گرفته‌اند و صداهایمان در حنجره‌ها خفه شده‌اند.

اما مولای من! هنوز هم در دل شبهای تاریک یأس، در قعر دریای هولناک خون، بر فراز آسمان دودآلود زمانه، از درون ظلمتکده دنیا، از گوشه‌های نمین سیاه چال‌های ظلم، از زیر آوارهای فقر، از کنار چشمه‌سارهای مادی، از میان انسانهای بی دین... عده‌ای تو را می‌طلبند و ذکر نام تو را زمزمه می‌کنند. یعنی که ای یوسف اسلام، بیا که چشمان یعقوب جهان کور شده است.

یابن یاسین! در سینای عشق تو سینه‌ها چاک کرده و تنها صف به صف آراسته‌ایم تا شاهدان نخستین قدوم مبارک تو باشیم. آری! سالهاست که در پی یافتن وجود نازنینت خانه به دوشیم. آوارگی گر چه سنت دیرین عشق است که عاشق را چاره‌ای جز استمرار و احیاءاش نیست، اما ای نازنین معشوق! هیچ شنیده‌ای که معشوقی عاشقش را در دار هجران رها کند و در آتش خیال وصلش بسوزاند؟ هیچ شنیده‌ای که عاشقی به جرم عشق، در دادگاه معشوقش محاکمه گردد؟! هیچ شنیده‌ای که فرقت عاشق و معشوقی قرنها به طول انجامد؟ پس ای مولای من! «الی متی احار فیک»؟

مولای من! بیا که دیگر صبرم از جام وجود لبریز گشته و مرا بیش از این توان نیست که بتوانم اشک فراقت را در چاه چشمم به اسارت کشم. بیا که گلهای بوستان حیات ابنای آدم علیه‌السلام دستخوش شبیخون طوفانهای خزان شده است. بیا که همسنگران خداجو و عاشق پیشه‌ام یک یک شهید ظلمت زمانه گشته‌اند. بیا و به انتظار پایان بخش و با حضورت به تار و پود خشکیده جانهامان طراوت و سرور را ارزانی دار.

مولای من! دوست داشتم در فراسوی مرز حیات، توسن اندیشه را به جولان در آورم، تو را معنی کنم، غزلی همسان زیبایی‌هایت بسرایم و مثنوی مدحت را به لوح قلبم حک کنم و یا عظمت شأنت را در شاهنامه پهلوانان وادی نور بگنجانم. اما چه کنم که در این مهم، زبان قاصر است و الکن، و قلم، شکسته است و بی جوهر. ما انسانهای هبوط کرده عصر مدرنیته که از تابش انوار خورشید وجودت محرومیم و در حریم کویت نامحرم، در این فرقت طاقت فرسا چه می توانیم بگوییم جز اینکه: «اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا - صلواتک علیه و آله - و غیبه ولینا و کثره عدونا و قله عددنا و شده الفتن بنا و تظاهر الزمان علینا‌‌»

اللهم عجل لولیک الفرج


از پروانه خواستم, راز سخن گفتن با گلها را برایم بگوید.

پاسخ داد: سخن گفتن با گلها به چه کارت آید؟

گفتم: سراغ گلی را می‌جویم. می‌شناسی‌اش؟؟؟

گفت: کدامین گل تو را اینچنین بی‌تب و تاب کرده است؟

گفتم: به دنبال زیباترینم.

گفت: گل سرخ را می‌گویی؟

گفتم: سرختر از آن سراغ ندارم.

گفت: به عطر کدامین گل شبیه است؟

گفتم: خوشتر از آن بوی دیگری نمی‌شناسم.

گفت: از یاس می‌گویی؟

گفتم: سپیدتر از آن نیز نمی‌دانم.

گفت: در کدامین گلستان می‌روید؟

گفتم: در گلستانی که از شرم دیدگانش هیچ گل دیگری نمی‌روید

به ناگاه دیدم پروانه،

مستانه بی‌قرار شده است.

بی‌تاب‌تر از من ناآرامی می‌کند ....

از این گل و آن بوته، سراغش را می‌جوید ....

گفت: اسمش چیست که اینگونه از آدمیان دل برده است؟

گفتم به زیبایی نامش ندیدم.

گل نرگس را می‌گویم. می‌شناسی‌اش؟؟؟

 

به ناگاه دیدم پروانه، توان سخن گفتن ندارد.

بالهایش به روشنی شمع می‌درخشید.

گویی شعله از درون، وجودش را به التهاب درآورده بود.

توان رفتن نداشت ...

به سختی خود را به روی باد نشاند و از مقابل دیدگانم دور شد ....

آری....

او گل نرگس را یافته بود. شرار‌ه‌‌های وجودش خبر از آن گل زیبا می‌داد ....

اینک دوباره من ماندم و این نام آشنا و غریب ....

در صحراهای غربت, تا آدینه‌ای دیگر, به انتظار نشسته‌ام،

تا شاید به همراه پروانه‌ای, به دیار آشنایت قدم گذارم ....

مهدی جان ....

پروانه‌وارم کن که دیگر تحمل دوریت ندارم ....

مولای من می‌دانم که لحظه دیدار نزدیک است اما دیگر توان ثانیه‌ها را ندارم ....

می‌دانم که چیزی به پایان راه نمانده است اما دیگر توان رفتن ندارم ....

می‌دانم که تا سپیده‌دم وصال، طلوع و غروبی چند, باقی نمانده است، اما دیگر تاب سرخی غروب را ندارم ....

از این رنگ رنگ پروانه‌های دروغین خسته شده‌ام.......

از آدینه‌های سراب گونه‌ی بی وصال به ستوه آمده‌ام........

دیگر توان رفتن ندارم.......

 

زودتر بیا

گل نرگس بیا

 

العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان