هنوزم که هنوز است …
عصر یک جمعهی دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به سامان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظهء باران نرسیده است؟ و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است، چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟ چرا کلبهی احزان به گلستان نرسیده است؟
دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمین مرد، زمین مرد، خداوند گواه است، دلم چشم براه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه، خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی…
کلام برتر
تو ای تنها تر از تنها به دنبال تو میگردم
تو ای پیدا و نا پیدا به دنبال تو میگردم
رها از عالم خاکی به دور از هر چه ناپاکی
و همچون عاشقی شیدا به دنبال تو میگردم
من آن مجنون صحرا گرد تنها در بیابانم
که حتی در بیابانها به دنبال تو میگردم
تو را میجویمای زیباترین گلواژه هستی
تو ای عالمترین معنا به دنبال تو می گردم.
اى نـسـیـم سـحـر آرامـگـه یـار کـجـاسـت؟
مـنزلآن مه عاشق کُش عیار کجاست؟
هـرسـر مـوى مـرا با تـو هـزاران کـار اسـت
مـا کـجاییم و ملامتگر بى کار کجاست؟
ساقى و مطرب و مى،جمله مهیاست ولى
عـیش، بى یار مهیا نشود یار کجاست؟
اى همیشه سبز! چشم به راه آمدنت، در جادههاى سرد انتظار، ره مىپیماییم. شاید آینه اشکمان نیم نگاهى از رخ مهتابىات را حسرت به دل نماند.
اى سرخترین سپیده! مهر خونین چشمانمان در انتظار صبح صادق دیدار توست که هر بامداد سر بر مىکند، تا شاید دراین بىنهایت اندوه، نشانى از تو بجوید، که بى تو راه گم کردگانیم در این حیرت. اى وارث لب تشنگان! تشنه دیدار توایم و سالهاست که جز سراب هزار رنگ دنیا، اجابتى به خودندیدهایم.
بیا که کام عطشناک زندگى در انتظار زلال حضور تو به تمنا نشسته است.
در رؤیایىترین شبهاى دل، نام تو آذین تنهاییهاى بىپایان ماست. اى بهترین همیشه و اى همیشه بهترین!
انجماد ذهن خسته من، شعاعى از تو را مىخواهد تا زمستان زندگى را از طراوت بهار تو لبریز کند.
اى تمام زیبایى! عشق تنها با تو معنا مىشود و دلدادگى، کودک نوآموز دبستان کوى توست.
تو جانى و همه خوبیهاى عالم، کالبد.
تو بهارى و همه فضیلتها، چون شاخههاى تودرتو، تو را انتظار مىکشند.
اگر هنوز آیین مهرورزى غبار خاموشى نگرفته است، چون مهر رخ تو برآیینهها مىتابد.
اگر هنوز امیدى است، چون گرماى نفستو چون نسیمبهارى، جان مىبخشد و شکوفایى مىآورد.
تو را و میلاد تو را بیش از آن دوست مىداریم که کودکان مهر مادر را.
تو را و میلاد تو را بیش از آن دوست مىداریم که تن، جان را.
تو را و میلاد تو را بیش از آن دوست مىداریم که یعقوب، یوسف را.
تو را و میلاد تو را همیشه از همه دوست داشتنیها، بیشتر دوست مىداریم.